مطالب علمی

زندگی نامه ی حضرت یوسف

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ق.ظ

زندگی نامه یوسف پیامب


زندگی نامه

دوران تولد و کودکی

یعقوب فرزند اسحاق و نوۀ ابراهیم خلیل (ع) بود،یعقوب و برادرش(عیص) دوقلو بودند وچون یعقوب بعداز(عیص) به دنیا آمد اورا به این اسم نامیدند،اورا اسرائیل یعنی عبدالله می خواندند،زیرا در زبان سریانی(اسراء) به معنای عبد و(ایل) به معنای الله است.اورا اسرائیل می نامیدند،چون در زمرۀ خادمین بیت المقدّس بود.

اواولین کسی بود که داخل بیت الله می شد و آخرین کسی بود که از آنجا خارج می شد.او روشنایی بیت المقدّس را بر عهده داشت.

 یعقوب دارای دوازده پسر بود،فزوتیل،شمعون،لاوی،یهودا،ریالون،یشجر،بجماع

، لی،احاد،اشرکه نام مادر آنها(الیا)دخترخاله یعقوب بود و یوسف و بنیامین از زنی به نام راحیل بودند.فرزندان یعقوب همگی تنومند و زیبا روی بودند و یوسف زیباترین آنها بود،یکی از مخلوقات خداوند که خداوند نیمی از زیبایی های دنیا را در چهرۀ او قرار داد،به همین خاطراز همان دوران کودکی مورد حسادت برادرانش قرار می گرفت و یعقوب اورا از تمامی فرزندانش بیشتر دوست می داشت.روش بنی اسرائیل طوری بود که هر کس مرتکب دزدی می شد،او را به بندگی میگرفتند.یوسف در همان آغاز کودکی مورد توجه  خانواده و اقوام قرار داشت،عمه اش علاقه ی زیادی به یوسف داشت وبرای اینکه او را برای مدت بیشتری نزد خود نگه دارد،کمر بند اسحاق را زیرپیراهن یوسف پنهان کرد وبه او تهمت دزدی زد و بعد او را نزد خود نگه داشت.

یعقوب و خانواده اش هنگامی که وارد مصر شدند،حدود هفتاد و سه نفر بودند.

عادت یعقوب این گونه بود که هر روز قوچی را قربانی می کرد و آن را صدقه می داد.شبی به هنگام افطار فقیری به نام (ذمیال)بر در خانۀ او آمد،از اهل خانۀ یعقوب خواست تا مقداری غذا به او بدهند وگفت که گرسنه وغریبم،اما اهل خانه حرف های او را باور نکردند و ذمیال نا امید و دست خالی از در خانه یعقوب باز گشت.ذمیال آن شب را با گرسنگی وبا حمد خداوند به صبح رساند.در حالی که یعقوب فرزندانش با شکم سیر به خواب رفتنند.صبح فردا خداوند به سوی یعقوب وحی فرستاد که ای یعقوب بر بندۀ مومن رحم نکردی واو را در حالی که گرسنه و روزدار بود از در خانه ات راندی،اینک تو و فرزندانت باید مجازات شوید،بدان که بلا من اولیا را زود تر از دشمنانم فرا میگیرد و رویای یوسف درست در همان شب اتفاق افتاد.

یوسف در ان هنگام نه سال داشت،رو به پدرش صبح همان روز گفت:ای پدر، من در خواب یازده ستاره را با خورشید و ماه دیدم.همه انها بر من سجده می کردند.یعقوب گفت :ای پسرم خوابت را برای برادرانت حکایت نکن که برای تو نیرنگی می اندیشند.زیرا که شیطان برای آدمی دشمنی آشکار می باشد.

یعقوب دانست که وقت امتحان الهی فرا رسیده است وباید منتظر بلا باشد.برادران یوسف به خاطر توجه بیشتر یعقوب به او،کینه ای از یوسف به دل گرفتند.و گفتند،یوسف وبرادرش از ما نزد پدر دوست داشتنی تر هستند،به درستی که پدر ما،در گمراهی آشکاری است.یکی گفت:یوسف را بکشید،یا او را به سر زمین دوری بیاندازید،تا توجه پدرمان به ما معطوف شود.یکی از برادران گفت:او را در چاهی بیاندازید تا بعضی از مسافران او را پیدا کنند.

در منطقه ای که یعقوب زندگی می کرد گرگهای بسیاری زندگی می کرد و در همان روزها،شبی یعقوب در خواب دید که ده گرگ به یوسف حمله می کند،تا این که زمین دهان می گشاید یوسف را می بلعد.هنگامی که برادران یوسف خواستند او را با خود ببرند،یعقوب اجازه نمی داد.آنها گفتند:ای پدر تو را چه میشود که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما خیرخواه او هستیم؟فردا او را با ما بفرست تا در چمن بگردد وبازی کند وما به خوبی نگهبان او خواهیم بود.

یعقوب گفت:اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین می کند،می ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.گفتند:اگر گرگ اورا بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم،درآن صورت ما مردمی بی مقدار هستیم.و هنگامی که اورا با خود بردند باهم همدست شدند واورا در عمق چاهی انداختند. اورا تهدید کردند تا پیراهنش را از تن خارج کند و آنگاه پیراهن اورا خونی کردند.شامگاهان گریان نزد پدر خود بازآمدند،گفتند:ای پدر ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را پیش کالاهای خود گذاشتیم، انگاه گرگ اورا خورد ولی تو ما را هر چند راستگو باشیم،باور نداری. یعقوب گفت:نه این نفس شماست که کاربد را برای شما آراسته است،اینک،صبری نیکو برای من بهتر است.

چگونه گرگی یوسف را دریده،اما پیراهن اورا ندریده است؟

در آن زمان یعقوب مردی چهل ساله بود و یوسف ده سال بیشتر نداشت.وپیراهن یوسف همان پیراهن ابراهیم خلیل خداست که هنگامی که در آتش افکنده شد، جبرئیل از بهشت برایش به ارمغان آورد،بعد از آن ابراهیم او را به فرزندش اسحاق داد و بعد به یعقوب رسید وبعد یعقوب او را بر تن یوسف کرد و هنگامی که یوسف آن را از تن خارج کرد،رایحه ای بهشتی از آن منتشر گشت و یعقوب از انتشار آن بوی خوش وجود یوسف را حس کرد.اندوه یعقوب در فراق یوسف،مانند مادری که در غم از دست دادن فرزندانش بی تابی می کند،بود،او در فراق یوسف آن قدر گریست تا دیده اش سپید شد.

یوسف در درون چاه مشغول استغاثه با خدا بود،جبرئیل نزد او امد،از وی پرسید،آیا دوست داری که از این چاه نجات یابی؟

یوسف گفت:آن را بر عهده پدرانم ابراهیم،اسحاق و یعقوب می گزارم.درآن هنگام جبرئیل دعایی را به او آموخت،تا بخواند واز آن جا نجات یابد.

کاروانی از اهالی مصر از نزد چاه عبور کردند،مردی برای تهیه آب به سمت چاه آمد و هنگامی که سطل را به انتهای چاه انداخت یوسف خود را درون آن انداخت،مرد با دیدن پسرکی بسیار زیبا،متعجب او را بیرون کشید و نزد کاروان برد.یوسف را در بازار مصر به قیمت اندکی فروختند.عزیز مصر یوسف را به غلامی خرید و با خود برد و چون صاحب فرزندی نمی شدند،رو به همسرش گفت:این فرزند را گرامی بدار و از او به خوبی مراقبت کن.شاید به حال ما سودی داشته باشد....

دوران جوانی

و یوسف به سن بلوغ رسید زیباییش چشم گیر بود و هر زنی یکبار او را می دید دلباخته او می شد،چهره یوسف مثل ماهی درخشنده بود و هنگامی که لبخند      می زد، دندانهایش چون مرواریدی زیبا نمایان می شد.

خداوند اراده کرد تا نیمی از زیبایی مخلوقات تنها در چهره یوسف جمع باشد وهنگامی که یوسف بزرگ شد و به سن بلوغ رسید.(زلیخا)همسر عزیز مصر دلباخته او شد ومهر او را در دل گرفت و برای رسیدن به یوسف هر کاری می کرد،و رفت وآمد های زیاد او به نزد یوسف باعث دلدادگی زلیخا شد و چون او ایمان یوسف  را می دید پی نقشه زیرکانه بود.تا این که روزی یوسف نزد او بود .در ها را چفت کرد و گفت،بیا که من از آن توأم وبه طرف یوسف آمد.یوسف گفت،پناه بر خدا، او آقای من است .

یوسف در تمام چند سالی که در منزل عزیز مصر زندگی می کرد،نگاهش همواره به زمین دوخته شده بود و هرگز اتفاق نیفتاد تا بر چهره زلیخا بنگرد به او گفت،سرت را بالا بیاور به من نگاه کن.یوسف گفت:می ترسم که بینایی ام را از دست بدهم.زلیخا گفت:چشمانت بسیار زیباست.یوسف گفت:اول چیزی که در قبر بر چهره ام خواهد افتاد،همین چشمانم می باشد.

زلیخا گفت:رایحه ی بسیار مطبوع داری،یوسف گفت:سه روز پس از مرگم این بو از بین خواهد رفت و بوی بدی می گیرم.زلیخا گفت:چرا به من نزدیک نمی شوی؟یوسف گفت:به خدا پناه می برم و به او تقرّب می جویم. زلیخا به طرف بتی که در اتاق داشت رفت وروی آن را با پارچه ای پوشاند تا شاهد اعمال زشتش نباشد،یوسف گفت:تو از بتی که نه می شنود ونه می بیند،حیاء می کنی،پس چگونه من از خدای یگانه حیاء نکنم!

زلیخا گفت:زنی زیبا و بستری از حریر را از دست می دهی ؟یوسف گفت:می ترسم بهرۀ بهشتی ام را از دست بدهم.یوسف نگاهش به گوشه ای از اتاق افتاد و یعقوب را دید که خطاب به او گفت:ای یوسف تو در آسمان ها وزمین در زمرۀ پیامبران الهی هستی،چگونه می خواهی در زمین جزء گنهکاران باشی؟

زلیخا به طرف یوسف آمد تا از او کام گیرد اما یوسف به طرف درب خروجی دوید،همسر عزیز به دنبال او دوید و پیراهن یوسف را از پشت پاره کرد،در این هنگام عزیز مصر وارد اتاق شد و با دیدن حالت آنها سخت متعجب و اندهگین شد و زن با دیدن همسرش گفت:کیفر کسی که قصد بد به خانواده تو کرده چیست؟جز اینکه زندانی یا دچارعذاب درد ناک شود.

یوسف گفت:او از من کام خواست.

وکودکی از بستگان زلیخا به زبان در آمد وگفت:اگر پیراهن یوسف از جلو چاک خورده بود زن راست می گوید و اگر پیراهن از پشت دریده باشد،زن دروغ می گوید عزیز مصر به پیراهن از پشت پاره شده یوسف نگاه کرد،حقیقت آشکار بود،گفت بی شک این نیرنگ شما زنان است،که نیرنگ شما زنان بزرگ است،

خبر این اتفاق به سرعت دهان به دهان گشت و خبر دلباختگی زلیخا به یوسف پر شد.زنان در شهر می گفتند زن عزیز مصر از غلام خود کام خواسته واو سخت خاطر خواه یوسف شده است،به راستی که او را در گمراهی می بینیم هنگامی گه که زلیخا از صحبت هایی که پشت سرش می گفتند:آگاه شد دستور داد تا مجلسی از زنان شهر آماده کنند و تمامی زنان دربار نیز آنجا بیایند.به هر یک از آنان میوه و کاردی داد و به یوسف گفت وارد شو،او را بسیار شگرف دیدند و از شدت هیجان دست های خود را بریدند و گفتند:منزه است به خدا،این بشر نیست،این جز،فرشته ای بزرگ نیست.

زلیخا گفت:این همان است که در موردش مرا سرزنش می کردید،آری من از او کام خواستم ولی او خود را نگه داشت واگر آنچه را به او دستور می دهم،نکند قطعاً زندانی خواهد شد وحتماً از خوار شدگان خواهد بود.

در آن روز هر زنی که یوسف را دید ،دلباختۀ یوسف شد.گفت: پروردگارا زندان برای من دوست داشتنی تر است از آنچه مرا به آن می خوانند واگر نیرنگ آنان را از من دور نکنی به سوی آنان باز خواهم گرایید و از جمله نادانان خواهم شد.

هنگامی که زلیخا بارها وبارها بی اعتنایی و دوری یوسف را از خود مشاهده کرد ،همسرش را به وسیلۀ مکر و حیله مجبور کرد تا او را به زندان بیاندازد.

دو جوان با او در زندان آمدند،روزی یکی از آن دو گفت:من خود را در خواب دیدم که انگور را برای شراب می فشارم و دیگری گفت:من خود را در خواب دیدم که بر سرم نان می برم و پرندگان از آن می خورند.و رو به یوسف گفتند:به ما تعبیرش را خبر بده،که ما تورا از نیکوکاران می بینیم.

یوسف گفت:ای دو رفیق زندانی،یکی از شما به آقای خود شراب می نوشانید و اما دیگری به دار اویخته می شود و پرندگان از مغز سرش می خورند.

بعد از مدت ها یکی از آنها آزاد شد و هنگامی که می خواست از آنجا خارج شود،یوسف گفت:مرا نزد آقای خود یاد کنید.و اینجا بود که شیطان یاد پروردگار را لحظه ای هر چند کوتاه از ذهن یوسف زدود و همین امر موجب شد مدت بیشتری را در زندان سپری کند و خداوند برای او وحی فرستاد،که آیا ما نبودیم که به تو تعبیر خواب آموختیم؟وآیا ما تورا دعای فرج و نجات از چاه نیاموختیم؟

پس چگونه است که غیر از ما کمک می طلبی وبندۀ را که خود زندانی بود،مورد وساطت قرار می دهی؟آیا به پدرت دوازده پسر عطا نکردیم اما هنگامی که یکی از آنها برای مدتی از کنارش دور شد، آنقدر گریه کرد که بینایی اش رااز دست داد؟ و آیا جدت ابراهیم را از آتش نمرود نجات ندادیم؟ وآیا خودت نگفتی، زندان برای ما دوست داشتنی تر است؟ یوسف که به اشتباه خود پی برد نزد خداوند توبه کرد و از خدا خواست تا از زندان نجاتش بخشد.

یوسف، عزیز مصر شد.

شبی فرعون مصر در خواب دید که هفت گاو لاغر،هفت گاو چاق را می خورند هفت خوشه سبز که هفت خوشه ی خشک را که دور تا دور آن را پوشانده است.

فرعون تمام کسانی را که به گونه ای تعبیر خواب می دانستند، جمع کرد اما هیچ کدام نتوانستند خواب فرعون را تعبیر کنند.

تا اینکه همان جوان ساعتی راجع به تعبیر خواب یوسف در زندان به آنها گفت.فرعون عده ای را به زندان نزد یوسف فرستاد و از او در مورد خوابش پرسید،یوسف گفت:هفت سال پی در پی می کارید و آنچه را که درو می کنید، جز اندکی که می خورید، همه را در خوشه اش بگذارید.

هفت سال سخت خواهید داشت، و هفت سال خشک سالی بعد از آن سالی که مردم در آن به باران می رسند ودر آن آب میوه می گیرند.فرستادگان فرعون با تعبیر خواب نزد فرعون باز گشتند، فرعون هنگامی که تعبیر خوابش را شنید،گفت:اورا نزد من بیاورید.پس هنگامی که آن فرستاده نزد وی آمد،یوسف گفت: نزد آقای خود بازگرد و از او بپرس که حال زنانی راکه دستهای خود را بریده اند چگونه است، زیرا پروردگار من به نیرنگ آنها آگاه است.

فرعون رو به زنان گفت: وقتی از یوسف کام می خواستید چه منظور داشتید؟ زنان گفتند:منزه است خدا ،ما گناهی بر او نمی دانیم ، همسر عزیز گفت: اکنون حقیقت آشکار شد. من بودم که از او کام می خواستم. و بی شک یوسف از راستگویان می باشد.

و آن هنگام عزیز مصر، دستور آزادی یوسف را داد و او را از معتمدین خود قرار داد واو را بر خزینه های ثروت و انبارهای گندم مصر مامور ساخت و مسئولیت را به اوسپرد .

هنگامی که یوسف به خزانه داری مصر رسید،دستور داد تا گندم ها را درون خوشه های خود حفظ کند و با اندیشه و حکمتی که داشت، مصر را نه تنها از خشکسالی نجات داد بلکه سال اول خشکسالی گندم ها را با درهم و دینار فروخت.سال دوم گندم ها را در مقابل طلا ونقره وسال سوم در برابر چارپایان و سال چهارم در برابر بردگان و کنیزان و سال پنجم با املاک وسال ششم با رودخانه ها و در سال آخر در برابر بندگی و غلامی خود خریداران،به فروش می رسانید و بعد از آن تمام بندگان را آزاد کرد و اموال آنان را بازگرداند.

عزیز مصر بر هفتاد زبان مسلط بود و یوسف نیز با هر زبانی که او سخن می گفت، پاسخش را می داد و این امر موجب تعجب بسیار او می شد.در آن زمان یوسف سی سال داشت.فاصله ی میان یوسف و پدرش در حدود هجده روز بود .

در آن ایام خشک سالی ،مردم دسته دسته به مصر می آمدند تا برای خود آذوقه فراهم کنند ، یعقوب و فرزندانش دچار خشک سالی و کمبود غذا شدند،آنان تصمیم گرفتند که به طرف مصر حرکت کنند،آنان گیاهان دارویی را برای فروش به مصر همراه خود بردند. در آن زمان یوسف خزانه دارمصر بود،خود شخصاً بر خرید و فروش ها و معاملات شرکت می کرد.

هنگامی که برادران یوسف او را دیدند ،یوسف را نشناختند ،آنان هرگز فکر نمیکردند که یوسف زنده باشد،چون او را در بیابان بی آب و علف ودر درون چاه انداخته بودند، اما یوسف آنان را شناخت و در مورد کسب و کارشان،در مورد پدرشان پرسید ویوسف در مورد دیگر افراد خانواده از آنها پرسید ،یکی از آنان گفت:برادری به نام بنیامین داریم .

یوسف از آنها درخواست کرد،بار دیگر که به مصر می آیند او را همراه خود بیاورند تا بار دیگر آذوقه آن ها را فراهم کند.و اما پنهانی تمام کالا های آنان را که برای فروش آورده بودند،در میان بار شتران آنها پنهان کرد.

فرزندان یعقوب هر چه کردند،یعقوب راضی نشد تا بنیامین رابا آنها همراه کند،او بر پسرانش دیگر اعتماد نداشت،چرا که بنیامین هم برادر یوسف بود،آنها کالاهای داخل بارهایشان را نشان پدردادند و گفتند:آنجا به جز خوبی چیز دیگری نخواهیم دیدو در ضمن با بودن بنیامین می توانیم دوباره آذوقه بیاوریم.

با اصرار آنها یعقوب راضی شد تا بنیامین هم همراه انان برود.به شرطی که او را حتماً سالم باز گردانند. یعقوب به آنان سفارش کرد که با هم وارد مصر نشوند و بسیار سفارش کرد تا مراقب بنیامین باشند. پسران یعقوب همگی سرزمین کنعان را به سوی مصر ترک کردند. بنیامین با برادرانش در تمام مدت هیچ صحبتی نکرد و در همان زمان که وارد مصر شدند،با آنان هرگز هم سفره نشد.یوسف متوجه دوری بنیامین از برادران دیگرش شد،پرسید:چرا از برادرانت دوری می کنی؟ گفت آنان برادرم یوسف را با خود بیرون بردند و وانمود کردند که گرگ او را خورده،من عهد کردم بعد از یوسف دیگر با آنان حرفی نزنم. یوسف پرسید:آیا ازدواج کردی؟ گفت:بله چند پسر دارم و نام همۀ آنها برگرفته از یوسف می باشد،تا همیشه او را به خاطر داشته باشم. بنیامین یوسف را مانند برادران دیگرش نشناخت. زیرا که یوسف حالا به مردی متین و کامل تبدیل شده بود و با کودک چند سال پیش بسیار تفاوت داشت.یوسف در خلوت خود را به بنیامین معرفی کرد و از او خواست تا نزدش بماند.بنیامین گفت:آنها با پدرم عهد کردند که مرا نزد او باز گردانند. هنگامی که کاروان برادران یوسف آماده حرکت شد، یکی از خواجگان یوسف گفت: پیمانه غله که از جنس طلا بود ،گم شده و باید اثاثیه همه را بگردم.برادران یوسف با حیرت گفتند:که ما دزد نیستیم و به اینجا نیامدیم که دزدی کنیم. یوسف در آن لحظه به آنجا آمد و گفت: سزای کسی که پیمانه غله در میان بار شترش پیدا شود چیست؟

برادران یوسف گفتند:اگر آن را در میان ما یافتی،می توانی او را زندانی کنی. آنگاه که در میان بارهای آنها شروع به جستجو کردند،پیمانه غله را در میان بار بنیامین پیدا کردند. بنابراین یوسف توانست بنیامین را در نزد خود نگه دارد. در حقیقت نه برادران یوسف دزدی کردند ونه یوسف سخنی به دروغ گفت و منظور یوسف همان دزدیدن یوسف از نزد پدرش بود،که سالها پیش انجام دادند.برادران یوسف باز هم مثل سالهای پیش ،بنیامین را مانند یوسف دزد خواندند و تدبیر خداوند همان بود که یوسف انجام داد. برادران یوسف اصرار کردند تا به خاطر پدر پیر و رنجورشان،یکی دیگر از آنها را گروگان بگیرد و بنیامین را رها سازد.اما یوسف گفت: تنها کسی رانگه می داریم که پیمانه را در میان اثاث او پیدا کردیم.برادران یوسف خشمگین و مایوس عزم رفتن کردند. اما یهودا گفت:هرگز بدون بنیامین به کنعان باز نخواهد گشت،زیرا که به پدرش قول داده است. بنابراین برادران دیگر یوسف به کنعان باز گشتند. اما یهودا در مصر باقی ماند و بر اثر خشم با یوسف شروع به بحث کرد. برادران یوسف نزد یعقوب بازگشتند و موضوع را به اطلاع او رساندند. یعقوب ناراحت گفت: همان کاری راکه قلب های شما می خواست انجام شده، اما من باز هم صبر می کنم، فرزند عزیزم،یوسف را از من جدا کردید و حالا پسر دیگرم را....یعقوب از غم فراق و دوری یوسف دیگر توانی نداشت. از فرزندانش خواست که هم یوسف و هم بنیامین را نزد او بازگردانند، زیرا که اومطمئن بود یوسف زنده است،در سحری که با خداوند مناجات می کرد،توسط ملک الموت مطلع گشت که یوسف زنده است. بنابراین آنان را برای پیدا کردن یوسف فرستاد.


بعد از مدتی عزیز مصر نامه ای برای یعقوب نوشت ودر آن یاد آور شد که سالها پیش یوسف را به قیمت ناچیزی خریده و همچنین بنیامین را به اتهام دزدی نزد خود، به بردگی گرفته است.یعقوب از خواندن نامه بسیار غمگین شد ودر نامه ای به عزیز مصر نوشت ودر آن،در مورد خود وپدرانش و یوسف صحبت کرد و اورا به خداوند ابراهیم و اسحاق و یعقوب قسم داد تا فرزندانش را به او باز گرداند.

وقتی نامه ی یعقوب به دست یوسف رسید، بسیار گریه کرد و رو به برادرانش گفت:آیا شما بر کارهای خود آگاهید،آیا می دانید با یوسف و برادرش چه کردید؟آنها با حیرت و ناباوری در یوسف نگاه کردند،یوسف تبسمی نمود که دندانهای مثل مرواریدش آشکار شد،و تاج خود را از سر برداشت،برادران او را شناختند و پرسیدند،آیا تو یوسفی؟ گفت: آری!خداوند بر من منت نهاد تا زنده بمانم.

 برادران یوسف به گناه خود اعتراف کردند و از او خواستند که آنها را ببخشد،یوسف گناه آنها را بخشید و از آنها خواست تا هر چه زودتر پیراهنش را نزد یعقوب به کنعان ببرند. هنگامی که پیراهن یوسف را نزد یعقوب بردند، او پیراهن را بر دیدگانش مالید و بینایی خود را بازیافت از میان برادران،یهودا مسئول انتقال پیراهن یوسف به کنعان شد...

مدتی گذشت و این بار یعقوب به همراه پسرانش عازم مصر شدند،پسران یعقوب از او خواستند تا آنها را مورد بخشش خویش قرار دهد، اما یعقوب بخشش آنها را به وقت سحر موکول کرد هنگامی که یعقوب و پسرانش به دربار یوسف رسیدند،یوسف را دیدند که بر تختی بزرگ نشسته و تاجی بر سر دارد،یوسف با دیدن پدرش از جا برخاست یعقوب وهمه ی پسرانش در برابر یوسف به سجده افتادند،سجده ی آنان به مانند سجده فرشتگان برآدم به جهت فرمان الهی و سلامی خاص بود.در اینجا یوسف از جا برخاست و رو به پدر گفت:ای پدر این است تعبیر خواب پیشین من،به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد،مرا از زندان خارج ساخت،بی گمان پروردگار من دانای حکیم است.

عزیز مصر در همان سالهای خشک سالی مرد. و زلیخا تبدیل به زنی رنجور و بیمار شد.به پیشنهاد عده ای روزی بر سر راه یوسف قرار گرفت.هنگامی که مرکب پادشاهی یوسف به نزدیکی او رسید،گفت:سپاس خداوندی راکه پادشاهان را به خاطر گناه به بندگی می کشاند و بندگان را به جهت اطاعت خویش به پادشاهی می رساند.

یوسف زلیخا را شناخت وتمام آزارها وتوطئه های اورا به یادش آورد.زلیخا گفت:ای پیامبر خدا مرا سرزنش مکن که من به چند چیز مبتلا بودم:یکی عشق والای تو،عشق تو دل مرا شکافته ومرا شیفته تو ساخت،خداوند مخلوقی به زیبایی تو نیافریده است و زیبایی تو مرا دیوانه کرد.دوم ثروت وجمال من بود،من به خاطر تو از همه ی مردم کناره گرفتم و به هیچ چیز جز تو فکر نکردم.

تو زیباترین انسان روی زمین هستی.یوسف گفت:پس اگر دیده ات بر پیامبری به نام محمد(ص) که بعدها به رسالت می رسد،بیافتد چه خواهی کرد؟زلیخا گفت:از همین حالا محبت او در دل من جای گرفت.

خداوند به یوسف وحی فرستاد که هر کس را که پیامبرم در دلش باشد دوست می دارم.یوسف از زلیخا پرسید:چه حاجتی داری؟گفت:می خواهم باز جوان گردم.با دعای یوسف زلیخا دوباره به زنی جوان و زیبا تبدیل شد و به امر الهی به ازدواج یوسف در آمد.

مرگ یعقوب و یوسف

یعقوب در مصر دو سال کنار یوسف زندگی کرد و آنگاه درصدو بیست سالگی قبض روح شد.جنازه یعقوب توسط یوسف به بیت المقدس منتقل شد و در آنجا به خاک سپرده شد.

یوسف پیامبری با عدالت و مهربان بود و بسیار با انصاف بود. یوسف هنگامی که فوت کرد (در سن صدوبیست سالگی) در میان تابوتی از مرمر قرار گرفت ودر اعماق رود نیل مدفون گشت.مردم مصر که یوسف را در زمان حیاتش بسیار پربرکت و مهربان می دیدند،هر یک مصمم شدند که اورا در منطقه خود به خاک بسپارند، اما در نهایت تصمیم بر این شد که او را در میان آبهای نیل دفن کند،تا آبی که از روی تابوت می گذرد،سرزمین های آنها را پربرکت و حاصل خیز کند.تابوت او در میان نیل قرار داشت تا هنگامی که موسی به هنگام خروج از مصر و گذشتن از آنجا،او را به همراه خویش برد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
سید وحید هاشمی

نظرات  (۲)

۰۲ تیر ۹۵ ، ۱۶:۲۵ حامد غفاری
سلام خیلی خوشم امده است
پاسخ:
ممنون

واقعا خوب بود دوست عزیز
پاسخ:
متشکرم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی